جدول جو
جدول جو

معنی پس بکت - جستجوی لغت در جدول جو

پس بکت
پس افتاده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پس پشت
تصویر پس پشت
پشت سر، عقب سر، دنبال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پس افت
تصویر پس افت
بدهی که در موعد خود پرداخت نشده باشد، اندوخته، ذخیره
فرهنگ فارسی عمید
(پِ سَ رِ بَ)
ابن حمران. بروایت اصح وی مسلم بن عقیل را در کوفه شهید کرده سرش را به پیش عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه برد و تنش را از بام قصر بزیر انداخت. (روضهالشهداء از حبیب السیر جزء 1 از ج 2 در حالات امام حسین علیه السلام)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پری که در عقب شهپر است. خافیه
لغت نامه دهخدا
(پَ سِ دَ)
ذخیره. پس انداز. یخنی. ذخر.
- پس دست خود داشتن و پس دست نگاه داشتن، ذخر. اذخار. ذخیره کردن برای موقع احتیاج. پس انداز کردن. یخنی نهادن.
- پس دست کردن، پنهان کردن. اندوختن. ذخیره نهادن:
وگر بخانه زری ماند زن کند پس دست.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(پَ اُ)
ذخیره. یخنی. اندوخته، آنچه از اقساط بدهی و قرضی در موعد خود پرداخته نشده باشد
لغت نامه دهخدا
(پَ سِ پُ)
عقب. دنبال. پشت سر. عقب سر. در عقب. ظهری ّ. (مهذب الاسماء) : مروان را سپاه صدوپنجاه هزار تمام شد و با سپاه اندر تعبیه همیرفت تا به شهرستان سمندر آنکه ملک خزران آنجا نشستی و خاقان بگریخت و مروان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد و به رود سقلاب فرود آمد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
پس پشت لشکر به نستور داد
چراغ سپهدار فرخ نژاد.
دقیقی.
همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب.
فردوسی.
پس پشت او چند از ایرانیان
به پیکار آن گرگ بسته میان.
فردوسی.
پس پشتشان ژنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست.
فردوسی.
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و در پیش پیل.
فردوسی.
پس پشت و پیش اندر آزادگان
بشد تیز تا آذر آبادگان.
فردوسی.
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
از آن چار، بهرام را دید پیش.
فردوسی.
غلامی پدید آمدی خوب روی
سپاهی گران از پس پشت اوی.
فردوسی.
بدست اندرون نیزۀ جان ستان
پس پشت خود کرد آنگه سنان.
فردوسی.
پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود.
فردوسی.
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد بکردار شیر شکار.
فردوسی.
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفتگوی.
فردوسی.
برفتند سوی سیاوش گرد
پس پشت و پیشش سپه بود گرد.
فردوسی.
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار.
فردوسی.
به پیش سپه رستم پهلوان
پس پشت او سرکشان و گوان.
فردوسی.
پس پشت پنجه هزار از یلان
پیاده همه تنگ بسته میان.
فردوسی.
وزانجا بیامد سوی طیسفون
سپاهی پس پشت و پیش اندرون.
فردوسی.
پس پشت لشکر گیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه.
فردوسی.
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شد داوری
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماند بدست.
فردوسی.
کنیزک پس پشت ناهید شست
از آن هر یکی جام زرین بدست.
فردوسی.
دگر پیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود.
فردوسی.
بدام آیدش ناسگالیده میش
پلنگ از پس پشت و صیاد پیش.
فردوسی.
پس پشت گرسیوز کینه خواه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه.
فردوسی.
کشیدند لشکر بدشت نبرد
الانان دریا پس پشت کرد.
فردوسی.
به پیش اندرون کاویانی درفش
پس پشت گردای زرینه کفش.
فردوسی.
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد.
فردوسی.
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد.
فردوسی.
یکی مؤبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت لشکر نماند.
فردوسی.
به پیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند.
فردوسی.
دلیران ایران پس پشت او
بکینه دل آکنده و جنگجوی.
فردوسی.
فریبرز را داد پس میمنه
پس پشت لشکر هجیر و بنه.
فردوسی.
درفشی درفشان پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی.
فردوسی.
وزان روی کندر سوی میمنه
پیاده پس پشت او با بنه.
فردوسی.
پس پشت شاه اندر ایرانیان
یکایک بکردار شیر ژیان.
فردوسی.
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هر یک چو شیر ژیان.
فردوسی.
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ.
فردوسی.
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد بگردنش بر پالهنگ.
فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه.
فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عنان دار با نیزه های دراز.
فردوسی.
پس پشت شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر بنفش.
فردوسی.
درفش از پس پشت آن شیر (گودرز) بود
که جنگش بگرز و بشمشیر بود.
فردوسی.
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس.
فردوسی.
همی گرز بارید گفتی ز ابر
پس پشت پرجوشن و خود و گبر.
فردوسی.
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفت و گوی.
فردوسی.
دمان از پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته ز جای.
فردوسی.
پس پشتشان زال با کیقباد
بیکدست آتش بیکدست باد.
فردوسی.
دوان بیژن اندر پس پشت اوی
یکی تیغ برّنده در مشت اوی.
فردوسی.
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه.
فردوسی.
پس پشت و دست چپ و دست راست
همیرفت با او از آنسو که خواست.
فردوسی.
همه کوه یکسر سپاه است و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس.
فردوسی.
بیکروی گودرز و یکروی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس.
فردوسی.
پس پشت ایشان سواران جنگ
بیاکنده ترکش به تیر خدنگ.
فردوسی.
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و از پیش پیل.
فردوسی.
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل.
فردوسی.
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه.
فردوسی.
تلی بود خرّم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه.
فردوسی.
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت گردان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
ز ترکان بسی در پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی.
فردوسی.
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او خود نماند ایچ گرد.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس.
فردوسی.
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر، همه جان خویش.
فردوسی.
پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار.
فردوسی.
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب.
فردوسی.
پس پشت او پور گشوادبود
که با جوشن و گرز پولاد بود.
فردوسی.
پس پشت او را نگه داشته
همی نیزه از میغبگذاشته.
فردوسی.
به آئین پس پشت لشکر چو کوه
همی رفت گودرز خود با گروه.
فردوسی.
پس پشتش اندر سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران.
فردوسی.
بگرد اندرش خیمه ز اندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران به پیش.
فردوسی.
عماری بماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته.
فردوسی.
پس پشتشان ژنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست.
فردوسی.
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.
فردوسی.
نبینی مرا جز بروز نبرد
درفشی پس پشت من لاجورد.
فردوسی.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر براه.
فردوسی.
پس پشت بد شارسان هری
به پیش اندرون تیغزن لشکری.
فردوسی.
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.
فردوسی.
که من بی گمانم که پیران بجنگ
بیاید پس پشتمان بیدرنگ.
فردوسی.
بدینسان همی تاخت فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی.
فردوسی.
ز هر سوسپه بازچید اردشیر
پس پشت او بد یکی آبگیر.
فردوسی.
چو بهرام یل گشت بی توش و تاو
پس پشت او اندرآمد تژاو.
فردوسی.
امیربدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست. (تاریخ بیهقی ص 441). و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص 351). و زن و بچه... گسیل میکردند بحصاری قوی و حصین که داشتند در پس پشت. (تاریخ بیهقی). حسن (بصری) مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ میکنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معاملۀ جمله عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی. (تذکرهالاولیاء عطار ج 1 ص 28)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پا بست
تصویر پا بست
پای بند، مقید، دلباخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر برکت
تصویر پر برکت
پربر فراوان با برکت بسیار برکت پر نعمت پر حاصل
فرهنگ لغت هوشیار
ذخیره اندوخته پس افکندن پس انداز پس او گند، آنچه از اقساط بدهی و قرضی در موعد خود پرداخت نشده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس پشت
تصویر پس پشت
عقب، دنبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس بال
تصویر پس بال
پرهایی که پس از شهپر روییده است خافیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس افت
تصویر پس افت
ذخیره، عقب افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس افت
تصویر پس افت
((پَ اُ))
بدهی عقب افتاده، اندوخته، ذخیره
فرهنگ فارسی معین
اندوخته، باقیمانده، پس انداز، ذخیره، تاخیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که هنگام راه رفتن از دیگران عقب بیفتد، بازمانده در
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ای کوچک تر از زیک بارنگ طوسی
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته بافته
فرهنگ گویش مازندرانی
از چشم افتاده، طرد شده
فرهنگ گویش مازندرانی
پس گردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
به پشت افتادن و سقوط ناگهانی از شنیدن خبری هولناک، لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی
پس مانده، جامانده و وامانده، لاغر شده
فرهنگ گویش مازندرانی
خلط بینی، تفاله ی چای
فرهنگ گویش مازندرانی
یدک، یدکی
فرهنگ گویش مازندرانی
فرد مبتلا به آماس بدنی در اثر کار افتادن کلیه ها (نفریت)
فرهنگ گویش مازندرانی
آب غوره ی آمیخته با تفاله که آنرا جدا سازند
فرهنگ گویش مازندرانی
محل دوشیدن شیر گوسفندان
فرهنگ گویش مازندرانی
بینی کوچک، بینی ظریف
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشتن، پس گرفتن، قبول کالای پس آورده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرین به دختران و زنان به معنی: ریشه ات قطع شود
فرهنگ گویش مازندرانی
ریشه خشکیده، شکست خورده، نفرینی که بیشتر در مورد زنان و
فرهنگ گویش مازندرانی
از کار افتاده، وامانده
فرهنگ گویش مازندرانی
دعوت به رفتن، امر به کنار رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
پر حرف، امّا حرف بزن
دیکشنری اردو به فارسی